رمز عبور خود را فراموش کرده اید؟

By registering with this blog you are also agreeing to receive email notifications for new posts but you can unsubscribe at anytime.


رمز عبور به ایمیل شما ارسال خواهد شد.


کانال رسمی سایت تفریحی

دکه سایت


نظر سنجی

نظرسنجی

به نظر شما کدام سریال امسال ماه رمضان بهتر است؟

Loading ... Loading ...

کلیپ روز




logo-samandehi

تصاویری از فرش قرمز اختصاصی برای بازیگران دیر رسیده در جشنواره فجر

عکس از جشن تولد ۳۸ سالگی آزاده صمدی

مصاحبه از زندگی شخصی امیرحسین مدرس و همسر دومش

عکس همسر آزاده نامداری و دخترش گندم

عکس جدید مهناز افشار و دخترش لینانا

نامه عسل پورحیدری در شبکه اجتماعی پس از خاکسپاری پدر

عکسی جالب از تینا آخوندتبار با دستکش بوکس در حال ورزش

تصاویر تبلیغاتی الیکا عبدالرزاقی و همسرش امین زندگانی

رتبه بدهید:

داستان چاه

موتورچی، پنج غواص و شش تا جاشو چنان سفره ی گرد حصیری را دوره کرده بودند و بی خیال چنگ می زدند به پف کردگی پلو سینی وسط سفره که پسرک مجبور شد کمی عقب بکشد و بنشیند روی بلندی قوس دار تخته ی سرپوش موتورخانه و با نگاه بی اشتها خودش را مشغول کند به تماشای برق خرده شیشه مانندی که آفتاب پاشیده بود روی آب تا در صدای موتور ناله یی را که باد از عرشه می آورد نشنود. با گوشه ی لنگ چهارخانه یی نخ نما، تنها چیزی که تنش بود، دانه های عرق روی پیشا نیش را گرفت و به آشپز که از عرشه بر می گشت نگاه کرد. آشپز پیش روی او شانه بالا انداخت، گفت: «هرچه می کنم چیزی نمی خوره. همین جور نشسته اون جا.» ته مانده ی قلیه ماهی دیگ توی دستش را خالی کرد روی پلو، رفت نشست جای خالی پسرک و حلقه ی دور سفره را دوبار تنگ کرد. پرسید: «دیگه نمی خوری؟» پسر گفت:«نه. اشتها ندارم.»
«تو که چیزی نخوردی.»

موتورچی، پنج غواص و شش تا جاشو چنان سفره ی گرد حصیری را دوره کرده بودند و بی خیال چنگ می زدند به پف کردگی پلو سینی وسط سفره که پسرک مجبور شد کمی عقب بکشد و بنشیند روی بلندی قوس دار تخته ی سرپوش موتورخانه و با نگاه بی اشتها خودش را مشغول کند به تماشای برق خرده شیشه مانندی که آفتاب پاشیده بود روی آب تا در صدای موتور ناله یی را که باد از عرشه می آورد نشنود. با گوشه ی لنگ چهارخانه یی نخ نما، تنها چیزی که تنش بود، دانه های عرق روی پیشا نیش را گرفت و به آشپز که از عرشه بر می گشت نگاه کرد. آشپز پیش روی او شانه بالا انداخت، گفت: «هرچه می کنم چیزی نمی خوره. همین جور نشسته اون جا.» ته مانده ی قلیه ماهی دیگ توی دستش را خالی کرد روی پلو، رفت نشست جای خالی پسرک و حلقه ی دور سفره را دوبار تنگ کرد. پرسید: «دیگه نمی خوری؟» پسر گفت:«نه. اشتها ندارم.»
«تو که چیزی نخوردی.»
پسر گفت:«گفتم که اشتها ندارم.» و پاشد.
آشپز سری جنباند و او را دید که از سایه رفت در آفتاب تند بی رنگ ظهر و رفت به جایی که صد ف ها کومه بود. پسر ایستا د و به گوش ماهی راه راه قرمز پرنقش و نگاری که روی صدف درشتی چسبیده بود نگاه کرد و همچه که ناله یی شنید و برگشت، در چرخش نگاه، پدرش را که ته لنج نشسته بود و جاشوها و غواص ها و پهنه ی سبز گذرنده ی دریا را دید و روی عرشه هیچ کس را ندید. از بلندی عرشه بالا رفت و نوک پا ایستاد. روی عرشه که پر بود از آفتاب غواص جوانی داخل یک چنبره ی گود طناب نشسته بود، سرش را لای زانوها گذاشته بود و دست ها را دور پاها حلقه کرده بود و رنگ پوست سرشانه هاش در آفتاب داغ ظهر که به سرش و شانه هاش می تابید رنگ پوست سیاه های مرده بود. غواص صبح زود زیر آب رفته بود و هنگامی که بالا آمده بود می نالید. یک راست رفته بود داخل چنبره ی طناب و تا ظهر یک نفس نالیده بود. همان وقتی که پسر از بلندی عرشه بالا آمد غواص باز نالید.
پسر گفت:«چته؟ د یگه نمی تونی غوص بری؟»
غواص ناگهان آرام شد.
پسر کمی پیش رفت، گفت:«صدامو می شنوی؟»
روی پنجه ی پا ایستاده بود و چشم انتظار جواب به سکوت کر کننده ی داخل چنبره ی طناب نگاه می کرد. سر غواص کم کم بالا آمد. موی مجعد کوتاه و پیشانی پر چین از عرق دانه بسته و ابروها، و همچه که در سیاهی صورت، چشم های غواص از لبه ی بلند چنبره ی گود طناب بیرون آمد پسرک انگار در شبی تاریک چیز وحشتناکی دیده باشد آهسته آهسته پس رفت و آنگار از چیزی فرار می کند از بلندی عرشه پرید و همچه که می دوید آماده بود اگر غواص از چنبره ی طناب پا بیرون بگذارد خودش را به دریا بیندازد. رفت روی بلندی قوس دار تخته ی سر پوش موتورخانه نشست و به عرشه نگاه کرد تا خیالش آسوده شد. کوشید چشم های غواص را به یاد نیاورد، در نگاه غواص مثل نگاه هر مردی که در هنگام شدت درد آرام باشد چیز وحشتناکی وجود داشت. کمی بعد، با گوشه ی لنگ دور کمرش دانه های عرق تازه در آمده ی روی پیشانی اش را گرفت و به جاشوها و غواص ها که از دور سفره پا شده بودند و از دریا آب می کشیدند می ریختند روی سرشان و می رفتند وسط لنج، در سایه ی شراع که پهن کرده بودند روی داربست، نگاه کرد و بالاخره شروع کرد به جنباندن پاهاش که به کف لنج نمی رسید تا حالش جا آمد. وقتی که حالش جا آمد رفت با دله یی که گوشه هاش سوراخ بود و از سوراخ ها طناب گذشته بود از دریا آب کشید، لنگ دور کمرش را خیس کرد و تابید و فشار داد تا باریکه ی گرم شور آب ریخت روی انگشت های پاش. پوست تیره ی بدنش هنوز چند سالی جا داشت از آفتاب بسوزد که سیاه تر بشود. لنگ را که باز کرد و تکان داد ذره های شبنم مانندی در هوا پراکند. در سایه ی شراع یک گوشه ی خالی نشست. در همین حال باد ناله یی از عرشه آورد. پسر به غواص ها و جاشوها که هر کدام لنگ نم کرده یی روی دوش انداخته بودند و منتظر قهوه یی که آشپز رفته بود دم کند، بی خیال سر بر زانو نهاده بودند نگاه کرد. از تنها غواصی که لم داده بود و سنگینی تنش را روی آرنج چپش انداخته بود پرسید:«صداشو می شنوی؟»
غواص هیچ نگفت.
پسر گفت:«مگه کری؟»
موتورچی به خنده گفت:«همه شون کرن، گوش همه شون از آب سنگینه.» پسر، ناباور دراز کشید و لنگ را تا روی صورتش بالا آورد، به پهلو غلتید، زانوها را جمع کرد و باز غلتید و در باد گرمی که از عرشه می وزید و هنگامی که از لنگ مرطوب می گذشت روی صورتش انگار نوک سوزن سوز داشت و خواب از چشمش می پراند ناله یی شنید. پا شد و به غواص ها نگاه کرد، یک لحظه از خیالش پرید همه شان در چنبره ی طنابی نشسته اند. از غواصی که لم داده بود روی آرنج چپش پرسید:«آب همه ش چن بغل بود؟»
غواص گفت:«چی؟»
پسر بلندتر گفت:«سالی که گوشات کر شد آب چن بغل بود؟»
غواص به سادگی گفت:«نه بغل.»
پسر داد زد:«پس چه مرگته نمی گیری بخوابی.»
غواص با نگاه گیج پسر را دید که رفت ته لنج، جایی که پدرش نشسته بود.
موتورچی بلند گفت:«صب تا حالا یه جوریه، انگار حالش خوش نیست.»
غواص گفت:«چه می دونم. همون روز اول به باباش گفتم اینو با خودت نیار. گفتم تو این آفتاب و روی این دریا یه همچه سفری براش سخته. می دونی چه گفت؟»
موتورچی گفت:«نه.»
«گفت می خوام ترسش بریزه، می خوام بچه م یه ناخدای حسابی بار بیاد. به باباش گفتم، صاف و صادق دراومدم به باباش گفتم، ناخدا، بچه ها هیچ وقت اون چیزی که پدرها دلشون می خواد نمی شن. اینو با خودت نیار.»
موتورچی گفت: «بچه ها هیچ وقت اون چیزی که خودشونم دلشون می خواد نمی شن.»
«می شن. کی می دونه، شاید بشن.»
موتورچی گفت:«نمی شن. تو خودت دلت می خواس چه بشی؟»
غواص به سادگی گفت:«آشپز.»
موتورچی دیگر هیچ نگفت و به ته لنج نگاه کرد.
ناخدا و پسرش که پیش او رفته بود در سایه ی خوش سایه بان برزنتی نشسته بودند. ناخدا دشداشه ی سفیدی پوشیده بود و سنگینی بعد از ناهار تنش را روی اهرم سکان انداخته بود. یک لنگه ی صدف بزرگ دو کفه شده یی دستش بود و لابلای گوشت لزج شیری با نوک چاقو می گشت دنبال سختی غلتان مروارید.
پسر پرسید:«بابا، داریم برمی گردیم؟» روی آب خم شده بود و به شیار کف آلود پشت لنج نگاه می کرد.
پدرش گفت:«مجبوریم بر گردیم. عبود ناخوشه.»
«مگه عبود چشه؟»
«چه می دونم چه مرگشه.»
«حالا چرا اون جا نشسته تو آفتاب داغ؟»
«رفته تو چاه.»
«اون جا که چاه نیس.»
«به خیالش رفته تو چاه.»
«چرا عبود رفته تو چاه؟»
«چه می دونم، بعضی وقتا آدم دلش می خواد بره یه جایی که هیچ کس نبینتش.»
«بابا.»
«چیه؟»
«حالا هیچ جوری نمی شه کاریش کنی این قدر ناله نکنه؟»
«نه. دردش دوا نداره.»
«پسر گفت:«هنوز ناله می کنه ها.»
نا خدا سر بالا کرد و در صورت پسرش چیزی دید که دید پیش از این هرگز ندیده است.
گفت:«به صداش گوش نده.»
پسر گفت:«بابا، کی می رسیم جزیره؟» پسر به خط دور دریا نگاه می کرد.
پدرش گفت:«نصف شب گمونم برسیم.»
پسر گفت: «حالا روزه وای به شب» و گوش داد به باد:«شب صداش آدمو دیوونه می کنه ها.»
پدرش گفت:«می گم به صداش گوش نده، ناله هاش چیزی نیس.»
پسر هیچ نگفت. روی آب خم شده بود و در صدای موتور داشت به روزی می اندیشید که غواص بزرگی شده بود و مروارید درشتی صید کرده بود. در آن ظهر گرم پسر به خط دور دریا نگاه کرد، روی آب یک گله ماهی پرنده پرید، اما در آسمان پرنده یی ندید که نشانه ی ساحل نزدیکی باشد.

تصاویر جدید بنیامین بهادری در کنار زن سال هند

تصاویر و حواشی حضور سحر قریشی و بازیگران در جشن پیراهن استقلال

عکسی جدید از آنا نعمتی و برادرش در رستوران

تصاویر جدید از هدیه تهرانی و مهران مدیری در سری جدید «قلب یخی»

عکس هایی از عروسی گلزار و النازشاکردوست در یک فیلم عروسی

دو عکس متفاوت الناز شاکردوست با عروسک گوفی و در آمبولانس

تصاویر نرگس محمدی به همراه مادرش در کنسرت موسیقی

تصاویری از حضور هنرمندان در کنسرت بابک جهانبخش

تبلیغ فروشگاهی

مطالب مرتبط با این موضوع

اجباری اجباری، ایمیل شما هرگز منتشر نخواهد شد