رمز عبور خود را فراموش کرده اید؟

By registering with this blog you are also agreeing to receive email notifications for new posts but you can unsubscribe at anytime.


رمز عبور به ایمیل شما ارسال خواهد شد.


کانال رسمی سایت تفریحی

دکه سایت


نظر سنجی

نظرسنجی

به نظر شما کدام سریال امسال ماه رمضان بهتر است؟

Loading ... Loading ...

کلیپ روز




logo-samandehi

تصاویری از فرش قرمز اختصاصی برای بازیگران دیر رسیده در جشنواره فجر

عکس از جشن تولد ۳۸ سالگی آزاده صمدی

مصاحبه از زندگی شخصی امیرحسین مدرس و همسر دومش

عکس همسر آزاده نامداری و دخترش گندم

عکس جدید مهناز افشار و دخترش لینانا

نامه عسل پورحیدری در شبکه اجتماعی پس از خاکسپاری پدر

عکسی جالب از تینا آخوندتبار با دستکش بوکس در حال ورزش

تصاویر تبلیغاتی الیکا عبدالرزاقی و همسرش امین زندگانی

رتبه بدهید:

داستان یک زندگی

خانم ۳۴ ساله به نام ف. از تهران به دفتر من مراجعه کرد و ضمن مشاوره به شرح ماوقع زندگی خود پرداخت، با هم می‌خوانیم.
در یک خانواده متوسط به دنیا آمدم. ما یک خانواده هشت نفری بودیم و من فرزند دوم خانواده بودم و در ناز و نعمت بزرگ شدم، پدرم می‌گفت زمانی که من به دنیا آمدم دست به سنگ می‌زدم طلا می‌شد.
پدر بزرگوارم در شهرمان به انسان خیر معروف بود و همه به او احترام می‌گذاشتند.
پس از دیپلم و دو سال پشت کنکور ماندن، بالاخره در رشته مهندسی شیمی قبول و وارد دانشگاه شدم من نسبت به همسالان خودم از زیبایی و جذابیت خاصی بهره‌مند بودم و به خاطر معروفیت پدرم در شهر خواستگاران خوبی داشتم و پاشنه در را از جا می‌کندند. سال سوم دانشگاه بودم که به یکی از خواستگارانم جواب مثبت دادم و قرار بود آخر هفته برای عقد به محضر برویم.
زنگ خانه ما به صدا در آمد و صغری خانم همسایمان وارد خانه ما شد، سلام کرد و شروع به گله‌گذاری از مادرم کرد.
که چرا دخترت را به غریبه دادی او را باید به پسر برادرم بدهی. مادرم که نمی‌دانست صغری خانم موضوع را از کجا فهمیده است و به همسایمان چه جوابی بدهد. به او گفت صغری خانم موضوع را از کجا فهمیدی؟ او گفت که برای تحقیق به منزل ما آمدند و…

خانم ۳۴ ساله به نام ف. از تهران به دفتر من مراجعه کرد و ضمن مشاوره به شرح ماوقع زندگی خود پرداخت، با هم می‌خوانیم.
در یک خانواده متوسط به دنیا آمدم. ما یک خانواده هشت نفری بودیم و من فرزند دوم خانواده بودم و در ناز و نعمت بزرگ شدم، پدرم می‌گفت زمانی که من به دنیا آمدم دست به سنگ می‌زدم طلا می‌شد.
پدر بزرگوارم در شهرمان به انسان خیر معروف بود و همه به او احترام می‌گذاشتند.
پس از دیپلم و دو سال پشت کنکور ماندن، بالاخره در رشته مهندسی شیمی قبول و وارد دانشگاه شدم من نسبت به همسالان خودم از زیبایی و جذابیت خاصی بهره‌مند بودم و به خاطر معروفیت پدرم در شهر خواستگاران خوبی داشتم و پاشنه در را از جا می‌کندند. سال سوم دانشگاه بودم که به یکی از خواستگارانم جواب مثبت دادم و قرار بود آخر هفته برای عقد به محضر برویم.
زنگ خانه ما به صدا در آمد و صغری خانم همسایمان وارد خانه ما شد، سلام کرد و شروع به گله‌گذاری از مادرم کرد.
که چرا دخترت را به غریبه دادی او را باید به پسر برادرم بدهی. مادرم که نمی‌دانست صغری خانم موضوع را از کجا فهمیده است و به همسایمان چه جوابی بدهد. به او گفت صغری خانم موضوع را از کجا فهمیدی؟ او گفت که برای تحقیق به منزل ما آمدند و…
صغری خانم خیلی اصرار می‌کرد و مادرم برای این‌که دل صغری خانم را نشکند و با او رودربایستی داشت پس گفت اشکال ندارد به برادرت بگو فردا شب ما منتظر آنها هستیم. من که از رفتار مادرم حیرت‌زده شده بودم و بعد از رفتن صغری خانم از مادرم پرسیدم: چرا این کار را کردی. چرا با سرنوشت من بازی کردی. من نامزد دارم و باید خودم را برای آخر هفته آماده کنم. مادرم گفت: نمی‌دانم چرا برای اولین بار دهانم بسته شد.
فردا شب احمد آقا پسر برادر صغری خانم با خانواده‌اش برای خواستگاری آمدند و من آن شب به قسمت اعتقاد پیدا کردم چون دلم برای اولین بار لرزید و دهانم بسته شد. او نیمه گمشده من بود و بعد از کلی صحبت دو روز بعد به آنها جواب مثبت دادیم و به عقد یکدیگر در آمدیم، به همین راحتی و به خانواده حسن آقا نامزد قبلی‌ام جواب منفی دادیم و…
احمدآقا سرباز بود و لیسانس کامپیوتر، جوان با ایمان و خوبی بود. این را همه می‌گفتند. اما بعدها فهمیدم که دستش کج است. چند بار از پادگان دستبرد زده و بازداشت شده بود. ولی روی کارش سرپوش گذاشتم.
بعد از یک سال که سربازی احمدآقا تمام شده بود و عروسی گرفتیم، خانه‌ای، پدرش برای ما اجاره کرد تا با همسرم آینده را با هم بسازیم.
روز سوم عروسی‌ام مجبور شدم دستبند و سرویسم را بفروشم تا چک آقا، پاس شود. چون او بیکار بود و کاری نداشت. حتما می‌پرسید بین این همه خواستگار چرا او را انتخاب کردم؟ چون او مهربان بود.
بعد از سه ماه احمد به سرکار رفت و زندگی‌مان را شروع کردیم. بعد از یک سال دخترم زهرا به دنیا آمد، برکت، صفا و صمیمیت به خانه ما آورد از لحاظ مالی وضعمان روبه‌راه شده بود مسافرت‌های پی در پی ما باعث خوشبختی بیشتر زندگی‌مان شده بود فوق‌لیسانسش را گرفت و به عنوان رئیس یکی از ادارات دولتی موفقیت چشمگیری پیدا کرد. نمی‌دانم توقعات بیش از اندازه من بود یا پست ریاست باعث شد که او با چند نفر اختلاس کند و سر از زندان در آورد. چند ماه در زندان بود.
دیگر در آن شهر ما جایی نداشتیم و به تهران نقل‌مکان کردیم. یک سال اول در تهران به سختی گذشت ولی او چون جوان زرنگی بود توانست در رشته دکترا کامپیوتر قبول شود و به عنوان مدیرعامل یک شرکت خصوصی به فعالیت خودش ادامه دهد… احساس می‌کردم به من خیانت می‌کند هر وقت به او می‌گفتم چرادست از کارهایت بر نمی‌داری می‌گفت: این در توهمات تو می‌باشد، حتما باید قرص اعصاب بخوری تا توهماتت خوب شود یا مرا کتک می‌زد. فرزند دومم را باردار شدم که شاید پسر باشد و همسرم به زندگی‌اش پایبند شود ولی او خونسرد و بی‌خیال بود و تا فاطیما به دنیا آمد از طرفی پدرم را هم از دست دادم و افسردگی‌ام روز به روز بیشتر شد و بیشتر به شوهرم شک داشتم. حوصله هیچ کس و هیچ چیز را نداشتم و به او خیلی گیر می‌دادم. رفت و آمدش را کنترل می‌کردم، موبایلش را چک می‌کردم. دنبالش راه می‌افتادم و تعقیبش می‌کردم، آخر سر هم او را به دادگاه خانواده بردم تا از او طلاقم را بگیرم. ولی باز هم روی کارهایش سرپوش گذاشتم و پشیمان شدم، به خاطر دو دخترم و بی‌کسی خودم که جایی را نداشتم بروم، در نتیجه برگشتم، الهی هیچ دختری بی‌پناه نباشد.
جنگ و جدال ما پایان نداشت من به او گیر می‌دادم که کجا می‌روی. کی می‌آیی و او به من می‌گفت همین است اگر می‌توانی بمان وگرنه به سلامت… ۱۰ سال است که از زندگی مشترک ما می‌گذرد هیچ وقت مرا آرام نکرد. هیچ وقت به من مهلت نداد، دیگر به آخر خط رسیدم و می‌خواهم برای همیشه از او جدا شوم. چون می‌دانم او هیچ وقت تغییر نمی‌کند. «تخم‌مرغ دزد شتردزد می‌شود.»
او از لحاظ مالی ما را تامین می‌کند ولی از لحاظ روحی من را خرد کرده است. از شما می‌خواهم کمکم کنید؟ یا باید بی‌خیال شوم و با او زندگی کنم تا او راه خودش را برود و من راه خودم و من در شک و دودلی بمانم یا باید برای همیشه از او جدا شوم. ولی در هر صورت…
اشک چشم‌های خانم ف. را گرفته بود و گفت آقای وکیل در هر صورت من همسرم را از ته قلب دوست دارم ولی او مرا…

تصاویر جدید بنیامین بهادری در کنار زن سال هند

تصاویر و حواشی حضور سحر قریشی و بازیگران در جشن پیراهن استقلال

عکسی جدید از آنا نعمتی و برادرش در رستوران

تصاویر جدید از هدیه تهرانی و مهران مدیری در سری جدید «قلب یخی»

عکس هایی از عروسی گلزار و النازشاکردوست در یک فیلم عروسی

دو عکس متفاوت الناز شاکردوست با عروسک گوفی و در آمبولانس

تصاویر نرگس محمدی به همراه مادرش در کنسرت موسیقی

تصاویری از حضور هنرمندان در کنسرت بابک جهانبخش

تبلیغ فروشگاهی

مطالب مرتبط با این موضوع

اجباری اجباری، ایمیل شما هرگز منتشر نخواهد شد