داستان موفقیت اکبر عبدی، مرد هزار چهره
پیرمرد از پلهها بالا میرود. پلکهایش مثل پالتوی خردلی و گشاد تنش، سنگینی میکند؛ در حال افتادن است. از پلهها بالا میرود، سرش پایین است و خط پهن و سیاه سایه کلاه شاپو، چشمها و سرش را پنهان کرده. ۲۲ سال پیش هم در چنین زمانی از چنین پلههایی بالا رفته بود تا سیمرغ بهترین بازیگر را بگیرد. سی و یکی، ۲ سالش بود و در اوج. البته هنوز هم روی اوج است؛ هنوز هم اکبرعبدی است.
نقل است؛ راست و دروغش گردن راوی اما این نظر هست که ۱۰۰۰ دستگاه را آلمانیها ساختند و چون در همان سالهای اول بعد از جنگ جهانی در ایران به همه آلمانیها میگفتند نازی، اسم این محله را نازیآباد گذاشتند. جنوب تهران، بین راهآهن و قلعهمرغی، بالاتر از خانیآباد و شهرری که انگار آلمانها پیاش را ریختند، تابستان سال ۱۳۳۷ به دنیا آمد. میگویند قدیم که مثل الان همه، همه جا نبودند، نازیآباد جزو محلههای مرفه به حساب میآمده، هرچند همیشه بچه زرنگهای معروفی هم داشته.
*بچه تپل و بازیگوش، میدود، میدود آنقدر که میگویی نفسش بند میآید. پیراهنش از فرط تنگی در حال انفجار است، کیف کوچک چرمی بچه مدرسهایهای دهه۶۰ در دستش به اینور و آنور پرت میشود اما او نفس کم نمیآورد. بچه زرنگی است که عاشق شده. از آنهایی است که فاز هر آدمی را میگیرد. از هرکسی میتواند یک جوک خندهدار بسازد. هزارتا تیپ توی آستینش دارد. پیرمرد، بچه، زن و… به تمام لهجههای موجود لطیفه میگوید. انگار اهل همانجاست. بازیگری توی خون و رگش جریان دارد. او بازیگر است.
چشمهایش را میبندد و میرود به عمق جایی که فقط خودش خبر دارد. آرام و جویده، انگار نصف حرفش را توی دلش میزند، از زندگیاش میگوید: «کار میکردم. سر فیلم هنرپیشه…تمام وقتم توی خونه تمرین میکردم. بازیگرای مقابلم را میآوردم و باهاشون تمرین میکردم. خیلی سخت بود، باید بازی نمیکردم. باید خودم بازی میکردم.» چشمهایش را باز نمیکند. توی رویای خودش میماند. خسته است، در آن واحد توی ۲ تا فیلم بازی میکند. بدنش هم دیگر سلامت قبل را ندارد. یکی، ۲ سال قبل مدتی مجبور شد توی بیمارستان بخوابد. روی زمین، جلویش پر از خوردنیهای گوناگون و دورتادورش تراول ریخته شده است.
مادرش ۳ تا از النگوهایش را فروخت تا او به کلاسهای بازیگری تئاتر برود و این آغاز راهی بود که به موفقیت میرسید. او هم وقتی پولش از پارو بالا رفت ۳ دونگ از خانه شهرک غربش را به نام مادرش زد. او همیشه و در طول تمام این سالها بیشترین دستمزدها را از تهیهکنندهها گرفته. هرچند خیلی جاها پولش را ندادند. به همین دلیل از خیلی از تهیهکنندهها خوشش نمیآید. وقتی هم که سیمرغ گرفت از تهیهکننده آخرین فیلمش (خوابم میاد) گله کرد. او اما روی صحنه به پسر جوانی که تازه آمده، انرژی میدهد، ایرادش را بهش میگوید و ایده میدهد. سرصحنه یکی از فیلمهای اخیرش با اینکه تازه از بیماری رها شده بود و بهشدت ترافیک کاری داشت، در یک صحنه که با چند تا از بازیگران معروف و جوان بازی داشت، آنها چندبار باعث کات شدند با اینکه عبدی کارش را درست انجام داده بود اما حتی یکبار هم اعتراض نکرد. همان حس را بهتر و قویتر باردیگر بازی کرد.
وقتی پیرزن فیلم خوابم میاد روی پرده ظاهر میشود، تصورش دشوار است اما صورتش مثل روحش ظرفیت و انعطاف ویژهای دارد. تبدیل به هر آدمی میشود. به همین دلیل توانست نقش خودش و پسرش را بازی کند. اینبار اما او به یکی از آرزوهایش رسید و نقش زن را بار دیگر بازی کرد. آرزوی بعدی بازی در نقش یک ۲جنسی است و بزرگترین آرزویش که نقش یک کودک است.
رهاست. راحت است. روی صحنه همانقدر آرامش دارد که در زندگی. آرام است اما مغزش همه چیز را پردازش میکند. باتجربه است، دنیا دیده است و این شاید باعث آرامشش شده. فکر نمیکنید خیلی چیزها برایش مهم باشد اما هست.
اواخر ۶۹ اوایل ۷۰٫ وقتی ۵ سال بتوانی مداوم توی اوج شهرت و محبوبیت و مقبولیت باشی یعنی ماندگاری. او ستارهای تثبیت شده بود. با عبدالله اسکندری گریمور معروف سینما رابطهای بسیار صمیمانه دارد. اسکندری بهعنوان مدیر چهرهپردازی و گریمور کمکهای زیادی به او کرده بود؛ چه از بابت حضور در یک فیلم خوب و چه از بابت اجرای خوب گریمها روی چهرهاش. با اسکندری مسافرت خانوادگی به شمال میرفتند. عبدی بچه ها را کنار دریا روی ساحل مینشاند و برایشان نقش بازی میکرد. بچهها از خنده دلشان را میگرفتند و بهشان خیلی خوش میگذشت. اما او داشت با این کار تمرین میکرد ببیند چقدر میتواند روی مخاطبش اثر بگذارد.
او به نسلی تعلق دارد که ذاتا بازیگرند. بازیگری توی خونش است. بازیگر به معنای واقعی است. او عاشق حضور روی صحنه است، عاشق بازی کردن و نمایش دادن. او را در هر دوره و مکانی از زندگی باید در دسته بازیگران تصور و البته چیزی غیر از آن امکانپذیر بهنظر نمیرسد.
کارگردان در اواسط فیلم او را کنار میکشد و میگوید سطح بازیاش پایینتر از دو بازیگر دیگر است. ناراحت میشود و تلاشش را بیشتر میکند. اما کارگردان حتی در پایان فیلمبرداری فیلم همان حرف قبلی را تکرار میکند. او کمی سرخورده شده چون فیلمی است که دوستش داشت و خیلی برایش مایه گذاشته بود اما حالا کارگردان اینطوری میگفت. تدوین فیلم شروع شد و او داشت مقدمات کار بعدیاش را فراهم میکرد. زنگ در خانهاش را زدند، کارگردان و تهیهکننده آمده بودند. اولش ترسید که احتمالا از کار راضی نبودهاند اما کارگردان بغلش کرد و گفت توی تدوین فهمیدم تو چقدر عالی هستی.
در کشور آلمان یکسری فیلمهای خاص به نمایش در آمد که آدم برفی هم در بینشان بود. منتقدان و کارشناسان بعد از دیدن آدم برفی بازیاش را بسیار دوست داشتند.