داستان دختـران تنبـل من
همین طور که مادر داشت سنجاقهای قفلی را از ملحفهها باز میکرد تا آنها را بشوید، به پدر لیست خرید میداد.سه کیلو گردو فکر کنم بس باشه. یه کمی هم تو خونه داریم.پدر در حالی که
داشت به نیما کمک میکرد تا وسایل کیف مدرسهاش را مرتب کند، گفت:
– واسه فردا مگه میخوای چی بپزی؟ غذا از بیرون بیاریم، بهتر نیست؟
– نه آخه ۵۰ نفر بیشتر نیستیم. همین خودمونیها هستن. در ضمن فکر کردم هزار حرف و حدیث ازش در مییاد. مادر پسره میگه سه تا زن توی خونه بودن، نشستن دست به کار نزدن که غذا از بیرون بیارن. غذای خونگی یه چیز دیگه است.
– باشه همه چیز رو بنویس بذار رو اُپن. الان نیما رو برسونم مدرسه بر میگردم میرم سراغ خریدها. اما خانومی! جون من این دخترای تنبلت رو بیدار کن.
مادر باز یادش افتاد که ای وای نازی و ناهید در خواب ناز به سر میبرند. خیلی زود کارش را رها کرد و شروع کرد به داد و فریاد کردن:
– نازی ….نازی…ناهید…ناهید… پاشید دیگه. یالا. برم به دختر همسایه بگم بیاد واسه نامزدی، خونمون رو تمیز کنه؟!
نازی سرش را از زیر پتو در آورد و با صدایی گرفته و خش دار به مادر گفت:
همین طور که مادر داشت سنجاقهای قفلی را از ملحفهها باز میکرد تا آنها را بشوید، به پدر لیست خرید میداد.سه کیلو گردو فکر کنم بس باشه. یه کمی هم تو خونه داریم.پدر در حالی که
داشت به نیما کمک میکرد تا وسایل کیف مدرسهاش را مرتب کند، گفت:
– واسه فردا مگه میخوای چی بپزی؟ غذا از بیرون بیاریم، بهتر نیست؟
– نه آخه ۵۰ نفر بیشتر نیستیم. همین خودمونیها هستن. در ضمن فکر کردم هزار حرف و حدیث ازش در مییاد. مادر پسره میگه سه تا زن توی خونه بودن، نشستن دست به کار نزدن که غذا از بیرون بیارن. غذای خونگی یه چیز دیگه است.
– باشه همه چیز رو بنویس بذار رو اُپن. الان نیما رو برسونم مدرسه بر میگردم میرم سراغ خریدها. اما خانومی! جون من این دخترای تنبلت رو بیدار کن.
مادر باز یادش افتاد که ای وای نازی و ناهید در خواب ناز به سر میبرند. خیلی زود کارش را رها کرد و شروع کرد به داد و فریاد کردن:
– نازی ….نازی…ناهید…ناهید… پاشید دیگه. یالا. برم به دختر همسایه بگم بیاد واسه نامزدی، خونمون رو تمیز کنه؟!
نازی سرش را از زیر پتو در آورد و با صدایی گرفته و خش دار به مادر گفت:
– ناهید میخواد شوهر کنه. مشکل خودشه پاشه کمک کنه.
مادر، پتو را از روی نازی کشید و با تشر گفت:
– پاشو خجالت بکش. تو فقط یه سال از ناهید کوچیکتری، امسال نه، سال دیگه تو هم باید بری. به خدا من از باباتون خجالت میکشم میگه این دخترا رو بیدار کن. فردا نفرین شوهرها و مادر شوهرهای شما بالای سرمنه.
ناهید در حالی که لبه تخت نشسته بود به مادر نگاه کرد و گفت:
– خب باشه پا میشیم! اما مگه جنگ شده؟ مگه زلزله میخواد بیاد؟ خب عزیزم من میخوام شوهر کنم. شما چرا این همه استرس داری؟
– ناهید پاشو به قرآن زشته، تو، توی کارای خونه مثل لاک پشتی. از بدشانسی من باید بری طبقه بالای مادر شوهرت هم زندگی کنی. هر روز مادر شوهرت تو زندگیته. اگه بخوای تا لنگ ظهر بخوابی مگه آبرو میمونه واست؟
مادر به زور، نازی و ناهید را بلند کرد تا کمکش کنند. آنها فس فس کنان مثلا کمک میکردند، نازی دائما در یخچال را باز میکرد تا چیزی بردارد، برای خودش لقمه نان و پنیری هم میگرفت و کلا نمیگذاشت که بد بگذرد! پدر از مدرسه نیما برگشت و به لیست خرید روی اپن نگاه انداخت.
– بهبه! دخترای شاه پریون! چه عجب بیدار شدین. شما استراحت کنید خدمتکاراتون هستن.
نازی خجالت کشید و با حالتی شرمنده گفت:
– نه به خدا بابا ما هم کار میکنیم. اسممون بد در رفته.
– میدونم بابا جان تو از ناهید زبلتری، ناهید از تو زرنگتر. تو خواب زدین روی دست همدیگه.
مادر چیزی نگفت و اجازه داد بچهها کمی شرمنده باشند. پدر ادامه داد:
– البته شماها مقصر نیستین که اینقدر تنبل بار اومدین. مادرتون مقصره. از وقتی یه کم دست و پا داشتین همیشه کارهاتون رو انجام میداد. حتی آب خوردن رو واستون میآورد پای تلویزیون. واسه اینه که حالا نگران حرف و حدیث مادر شوهرو پدر شوهره. اگه عرضه زندگی کردن داشتین مادرتون الان این همه نگران نبود. به هر حال. فردا عصر ۵۰ تا مهمون داریم. نازی! این ناهید که به لطف ابرو باد و مه و خورشید و فلک داره شوهر میکنه، تو یه تقلایی کن دخترم! شاید… خدا رو چه دیدی!
همه زدند زیر خنده! نازی گفت:
– ای بابا! گلیم بخت منو سیاه بافتن، شوهر کجا بود!!!
پدر لیست را برداشت و از در خانه زد بیرون. نازی با صدای آرامی به مادر گفت:
– مامان چی کار داری، کمکت کنیم؟
– دو تا لیوان شیر گرم کردم. کنار گاز. رو کابینته. بخورید و بیایید تو حیاط.
ناهید رو به نازی کرد:
– نازی میگم ما خیلی تنبلیم؟
– نمیدونم. اینجوری که اینا میگن ما فاجعهایم.
هنوز ساعت روی هشت نرسیده بود که زنگ خانه به صدا در آمد. مادر از توی حیاط صدا را شنید و به این فکر که پدر کاری داشته که برگشته، با چادری که به کمر بسته بود در را باز کرد.
مژگان، دختر عمه ناهید پشت در بود. با مادر روبوسی کرد.
– زن دایی سلام. به خدا ببخشید من وظیفهام بود دیروز میاومدم کمک. فردا شب یه عالمه مهمون دارین. امروز و فردا من دربست در خدمتتونم. هر کاری باشه.
هیچ کس انتظار آمدن مژگان را نداشت. مادر خیلی خوشحال شد. نازی از پشت پنجره، مژگان را دید زد.
– گاومون زایید ناهید.! مژگان اومده. الان مثل زبل خان کار میکنه. هی مامان هم چشم غره میره به ما که شما تنبلید، این مژگان هم در نوع خودش پدیدهایهها! من رو بذارن سینه دیوار تیربارون کنن نمیرم تو، کارخونه به کسی کمک کنم، این صدای قابلمه از خونه همسایه بشنوه مثل فنر میپره میگه من اومدم کمک!! شیرین عسل!!
– خب خداییش اگه بخوایی ما رو با مژگان مقایسه کنی خب اون خیلی زرنگ و زبله.
مژگان با دخترها روبوسی کرد و یکراست رفت توی حیاط به شستن ملحفهها مشغول شد. پدر که رسید مژگان را دید و با خوشحالی از او استقبال کرد.
همه کارها روی انگشتان مژگان میچرخید، ریزه میزه اما پر انرژی و سریع بود، خیلی خوب به کارها سر و سامان میداد. صبح روز عقد حتی غذاها را هم او بار گذاشته بود. کمی دکور خانه را عوض کرده بود و برای مهمانها جا را بازتر گذاشته بود. در واقع نازی و ناهید الکی توی دست و پا بودند. در همین حد که مادر یا مژگان از آنها میخواستند آبکشی، جارویی یا لباسی بیاورند. ساعت هنوز ۱۲ بود، قرار آمدن خانواده داماد و مهمانهای دیگر را برای ساعت ۵ گذاشته بودند، پدر به میز ناهارخوری که نگاه کرد با تعجب پرسید اینا چیه؟
مژگان با خنده گفت: کدوما، دایی؟
– این غذاهای متنوع و رنگی چیه؟
– دایی…. سر به سرم نذار. چند مدل ژله و فرنی واسه امشبه دیگه.
– آخه خدایی همه چیز رو خیلی قشنگ تزئین کردی. یعنی ما هم میتونیم از اینا بخوریم یا فقط واسه مهموناست! مژگان! یه کمی هم به دخترای ما یاد بده، تو بری ما باز دلمون میخواد از این ژلهها بخوریمها!
مادر، سفره ناهار را روی زمین پهن کرد و رو به ناهید گفت:
– زود باش ناهید. بدو مادر. زود غذاتو بخور. باید ساعت یک، آرایشگاه باشی.
سر سفره، پدر چند باری از مژگان تشکر کرد، مژگان با ناهید و نازی خیلی صمیمی بود اما از وقتی که او ازدواج کرده بود، این ارتباط کمتر شده بود.
– مژگان! داییجون! قبل از ازدواجت همش اینجا بودی. انگار من سه تا دختر داشتم. بعد از ازدواجت بیوفا شدی. آقا مرتضی رو به ما ترجیح میدی دیگه، شوهر ذلیل!
– نه والا دایی! به خدا میدونید که زندگی خیلی درگیرم کرده. اگه نه از خدامه مثل همون وقتها همین جا پیش ناهید و نازی باشم.
پدر راست میگفت مژگان همیشه پیش آنها بود، مژگان و ناهید همسن بودند. سال آخر دبیرستان مژگان ازدواج کرد و خیلی زود دوقلو به دنیا آورد، از به دنیا آمدن دوقلوها مژگان زرنگ شد. وگرنه در تنبلی روی نازی و ناهید را سفید کرده بود. همیشه مادرش میگفت الهی شکر که خدا این دو تا فرشته رو نصیب مژگان کرد! خدا به دخترای من شش قلو بده شاید اینا یه تکونی بخورن!
مژگان برای پدر سالاد کشید و با خنده گفت:
– دایی به ناهید و نازی سخت نگیر. مگه یادت نیست من هم همینطوری بودم. بیخیال و راحت. به خدا این چند سال زندگی، منو ساخت. مادر شوهرم الان بچهها را همراهی میکنه تا کلاس خیاطی برم. تازه میدونی که بنده خدا با اینکه خودش هم مریضه اما اصرار داشت درس بخونم و دانشگاه هم برم. البته یه کم هم سختگیره. اما لطف میکنه بچهها رو نگه میداره. سال دیگه لیسانسم رو هم میگیرم. به خدا من هم خیلی تو زندگیش کمکش میکنم. اگه نبود من الان هیچ کاری تو زندگیم نکرده بودم. خدا خیرش بده.
پدر در حالی که لباسهایش را عوض میکرد تا ناهید را به آرایشگاه برساند گفت:
– مژگانجون ما اگه چیزی میگیم واسه خاطر خودشونه. ما همه کار میکنیم تا بچهها پیشرفت کنن. حالا خود دانند.
پدر و ناهید رفتند. مژگان به نازی یاد داد چطور سالاد شب را تزیین کند. سری به غذاهای روی اجاق زد و به مادر گفت:
– زن دایی! فدات شم من میرم خونه لباسامون رو آماده کنم. بچهها رو هم گذاشتم پیش مامانم. بیارمشون خونه حمامشون کنم. خودم زودتر مییام.
– مرسی مژگانجون! قربون دستت یه سر هم بزن آرایشگاه. انگار ناهید چیزی میخواست واسش ببری.
– آهان خوب شد یادم آورد، .نگران کم و کسری ظرفها هم نباش. میدم مرتضی بیاره.
مژگان رفت و مادر در این فکر بود که کاش ناهید هم بتواند به خوبی مژگان زندگی کند. نازی که دید مادر حسابی رفته توی فکر و بیرون هم نمیآید گفت:
– مامان! بهش فکر نکن. به خدا ناهید دست و پا چلفتی نیست. میتونه زندگی کنه. به قول بابا تقصیر خودت هم بوده. شما حتی لیوان آب رو هم میدادی دستمون. من به خدا اصلا فکر نمیکردم این همه کار واسه یه عقد خصوصی داشته باشیم. اما بیا… پاشو مامان دیگه…. ببین اینجا یه کم دیگه کار مونده که مژگان واسه من نوشته. بیا کمکم کن تا زودتر تموم شه، این ناهید رو بفرستیم بره دیگه ریخت خوشگلش رو نبینیم!!
مادر به صورت نازی نگاه کرد و خنده کمرنگی صورتش را پوشاند. بلند شد تا به نازی کمک کند.
– ببین مامان نوشته یه چاقو واسه بریدن کیک تزیین کنید.
– اون چاقو دسته سفیده رو بردار. هم قشنگ و براقه هم نو.
نازی چاقو را برداشت و همین طور که داشت با روبان پاپیون درست میکرد تا روی آن بزند، به مادر گفت:
– مامان ببین به خدا تو دوران عقد، ناهید رو مجبور میکنم بره کلاس خیاطی. خودم هم باهاش میرم. امسال هر دوتامون دانشگاه هم شرکت میکنیم. به خدا همین پیام نور میریم. جون خودم راست میگم مامان. الهی فدات شم، دیگه اینجوری بغض نکن، درسته ما نمیتونیم خوب غذا درست کنیم اما خداییش هر دوتامون خوب غذا میخوریم!! تو پاشو اون کت و دامن پوست پیازیت رو از کمد در بیار. دیگه غصه نخور. من هم خودم و نیما رو مرتب میکنم. پاشو دیگه. بیا این هم از چاقو. ببین چه خوشگلش کردم. ته سلیقهام!
مادر نازی را بوسید و به سراغ لباسش رفت.
کمکم مهمانهای درجه یک سر میرسیدند. خانواده داماد هم آمدند. ناهید هم منتظر داماد بود. تا او برسد نازی پذیرایی گرمی از مهمانها کرد. ناهید رسید، آشکارا دست پاچه شده بود، مدام سعی میکرد به خودش مسلط باشد اما نمیشد انگار، نازی هم این وسط شیطنت میکرد و میگفت:
– ناهید! پاشو برو پیش مهمونها بگو بسمه تعالی! من ناهید هستم، خوشحال هستم، یعنی کلا همه چی آرومه من چقد خوشحالم!!
عاقد را خبر کرده بودند، مردی به همراه پسر کم سن و سالی که دفتر بزرگی زیر بغلش بود وارد شد، همه به احترامشان نیم خیز شدند و چای و میوه تعارف کردند، ناهید هنوز دل توی دلش نبود، با آنکه کارهای مختلف آزمایش و کلاس مشاوره و… را رفته بود اما هنوز باورش نمیشد برای گفتن آن «بله» مشهور، باید بنشیند کنار آقای داماد که خیلی خوشحال به نظر میرسید، بالاخره بعد از چند دقیقه همه چیز آماده شد، ناهید چادر سفید گلداری را سرش کرد که قسمتی از صورتش را میپوشاند، دو نفر از دخترهای جوان هم بالای سر او و داماد پارچهای را گرفته بودند و نازی قند میسابید، سکوت همه جا را گرفته بود، عاقد با صدای شمردهای خطبه عقد را خواند و گفت:
– عروس خانم وکلیم؟
– عروس رفته گل بچینه!
این را مژگان تند و سریع گفت، فیلمبردار مدام دوربیناش را میچرخاند که بهترین صحنهها را شکار کند، نازی دستش را شل گرفته بود و قندهای توی دستش توی کادر نمیافتاد، مادر حرص میخورد.
– عروس خانم وکلیم؟
– عروس رفته گلاب بیاره!
باز هم مژگان این را گفت، حالا همه منتظر شنیدن آخرین وکلیم گفتن عاقد بودند، مادر دور از چشم مهمانها کمی دورتر رفت با ایما و اشاره سعی کرد نازی را متوجه کند که دستش را کمی بالاتر بگیرد تا قندها توی کادر دوربین عکاسی هم بیفتند، اما نازی توی حال و هوای خودش بود.
– عروس خانم…
هوز عاقد حرفش را کامل نکرده بود که مادر آرام صدا زد نازی…
نازی انگار از خواب پریده باشد گفت:
– بله!
صدای هلهله زنها و دخترهای جوان آپارتمان را پر کرد، مبارکه! مبارکه! ناهید هاج و واج مانده بود، اما نازی کار را تمام کرده بود، سوتی بزرگ را با «بله» گفتن بیهنگامش داده بود و هنوز بعد از چند ماه ناهید حرص میخورد که چرا نازی حواسش نبوده است و نگذاشته او خودش بله را بگوید.
– قسم میخورم تو مراسم عقدت همون بار اول برم پشت سرت قایم بشم و تا عاقد گفت عروس خانم وکلیم بگم، بله! بله! تو رو خدا! شما وکلید، مبارکه!
باران محمدی