استیون کینگ: میخواهم کابوس هایم را با شما تقسیم کنم!
استیون کینگ ۱۲ سال بعد از اینکه با یک اتوموبیل تصادف کرد و در پی آن دچار دررفتگی استخوان کمر و شکستگی ۲۵ استخوان شد هنوز هم درد را در وجود خود حس میکند.
با قدمهایی خشک و ناشیانه راه میرود. قد بلندش کمی قوز برداشته. ولی انگار این ظاهر با حالات روحی او همخوانی دارد؛ آمیزه عجیبی از دلمردگی و یأس.
او سال آینده ۶۵ ساله خواهد شد و این تحول بزرگ موجب شده که او نگران میراث ادبی خود و جایگاهش در میان آثار ادبی معتبر و ماندگار باشد.
او به احتمال قوی محبوبترین رمان نویس جهان است – پنجاه جلد کتابی که تا کنون نوشته بیش از ۳۰۰ میلیون نسخه در سرتاسر جهان فروخته است – او از طرفی شاید پولدارترین نویسنده جهان هم باشد؛ طبق گزارش مجله «فوربس» درآمد سالانه او حدود ۵۰ میلیون دلار است.
گویی که این همه کافی نبوده به همین دلیل بعضی از داستانهای او به فیلمهایی کلاسیک تبدیل شدند؛ فیلمهایی مثل «درخشش»، «رستگاری شائوشنگ» و «فلاکت» از این دسته هستند.
مشکل این است که ژانر خاص او – یعنی ژانر تریلر گوتیک– به ضرر شهرت او تمام شده است. با خستگی و ملال به من میگوید وقتی بمیرد به احتمال زیاد در خط اول متن آگهی درگذشتش از او به عنوان نویسنده آثار ترسناک یاد خواهند کرد. او دوست دارد جدیتر گرفته شود، آیا همینطور است؟
میگوید: «این قضیه من را نارحت نمیکند. هیچ وقت احساس نکردم که به احترام دیگران نیاز دارم.
استیون کینگ ۱۲ سال بعد از اینکه با یک اتوموبیل تصادف کرد و در پی آن دچار دررفتگی استخوان کمر و شکستگی ۲۵ استخوان شد هنوز هم درد را در وجود خود حس میکند.
با قدمهایی خشک و ناشیانه راه میرود. قد بلندش کمی قوز برداشته. ولی انگار این ظاهر با حالات روحی او همخوانی دارد؛ آمیزه عجیبی از دلمردگی و یأس.
او سال آینده ۶۵ ساله خواهد شد و این تحول بزرگ موجب شده که او نگران میراث ادبی خود و جایگاهش در میان آثار ادبی معتبر و ماندگار باشد.
او به احتمال قوی محبوبترین رمان نویس جهان است – پنجاه جلد کتابی که تا کنون نوشته بیش از ۳۰۰ میلیون نسخه در سرتاسر جهان فروخته است – او از طرفی شاید پولدارترین نویسنده جهان هم باشد؛ طبق گزارش مجله «فوربس» درآمد سالانه او حدود ۵۰ میلیون دلار است.
گویی که این همه کافی نبوده به همین دلیل بعضی از داستانهای او به فیلمهایی کلاسیک تبدیل شدند؛ فیلمهایی مثل «درخشش»، «رستگاری شائوشنگ» و «فلاکت» از این دسته هستند.
مشکل این است که ژانر خاص او – یعنی ژانر تریلر گوتیک– به ضرر شهرت او تمام شده است. با خستگی و ملال به من میگوید وقتی بمیرد به احتمال زیاد در خط اول متن آگهی درگذشتش از او به عنوان نویسنده آثار ترسناک یاد خواهند کرد. او دوست دارد جدیتر گرفته شود، آیا همینطور است؟
میگوید: «این قضیه من را نارحت نمیکند. هیچ وقت احساس نکردم که به احترام دیگران نیاز دارم. زندگی خودم و خانوادهام به لحاظ مادی تامین است. وقتی از این دنیا رفتی، آثارت جایگاه خود را پیدا میکنند. منتقدها در این زمینه حرف زیادی نمیزنند. بعضی از کتابهایی که به عنوان کتابهای یک بار مصرف مورد تمسخر قرار میگرفتند – مثل کتابهای آگاتا کریستی – اکنون سالهای سال است که در قفسههای کتاب قرار دارند. چیزی که من را دیوانه میکند این است که با من مثل یک مصنوع جامعه شناختی برخورد کنند. هیچ کسی دوست ندارد از مقام خود افول کند و به یک نقاب مخصوص شب هالوین تبدیل شود.»
در واقع باید گفت که صورت کینگ چیزی در مایههای نقاب «گرینچ» است؛ رنگ پریده، تلی از پوست در فاصله بین دهان بزرگ و بینی پهنش ولی هیچ کدام اینها به نکتهای که در مورد شهرت میگوید ربطی ندارد؛ او میگوید وقتی نویسنده معروفی باشی «همه میخواهند تکهای از تو را داشته باشند»، حتی وقتی که مرده ای!
همین نکته در واقع بخشی از موضوع یکی از رمانهایش به نام «داستان لیزی» است. لیزی بیوه یک نویسنده برنده جایزه است. دو سال بعد از مرگ شوهرش او دارد نوشتههای شخصی او را میگردد. محققان مانند لاشخور بر فراز نوشتههای او میچرخند تا ببینند آیا در اتاق کار این نویسنده دستنوشته منتشر نشدهای وجود دارد یا نه.
در کتاب اشاره تحقیر آمیزی به محققان دانشگاهی شده. کینگ با لبخندی تلخ میگوید: «من یکی از پیش نویسهای اولیه این رمان را برای یک محقق دانشگاهی که کتابهای زیادی درباره کارهای من نوشته فرستادم ولی او دیگر با من تماس نگرفت.»
«به نظرم او متن داستان را به خودش گرفت. فکر کرد من دارم غیر مستقیم میگویم که او هم یکی از آن دانشگاهیان دیوانه توی رمان است…»
رابطه کینگ با دانشگاهیان رابطه پرتنشی بوده. وقتی در سال ۲۰۰۳ او برنده جایزه «مدال بنیاد ملی کتاب برای نقش تأثیرگذار در ادبیات آمریکا» شد – بردن این جایزه یکی از بزرگترین افتخاراتی است که میتواند نصیب یک نویسنده آمریکایی بشود – در سخنرانی پذیرش جایزه، ضمن استفاده از الفاظ ناپسند، جامعه ادبی آمریکا را به «تبعیض زدایی متظاهرانه» محکوم کرد.
«نمی توانی بنشینی و با خیال راحت تکیه بدهی و نفس راحتی از ته دل بکشی و بگویی «آخیش! حالا دیگر مشکل ادبیات عامه پسند حل شد.» بیست یا شاید سی سال بعد این جایزه را میدهند به یک نویسنده دیگر که کتابهایش آنقدر فروش کند که بتواند به فهرست پرفروش ترینها راه بیابد.
«این اصلاً خوب نیست. من اصلاً حال و حوصله کسانی را که با افتخار میگویند هرگز اثری از جان گریشام و تام کلانسی و مری هیگینز کلارک یا هر نویسنده عامه پسند دیگر نخواندهاند، ندارم.»
«واقعاً اینها چه فکری کرده اند؟ فکر کردهاند اگر با فرهنگ خود ارتباط نداشته باشند به لحاظ اجتماعی و دانشگاهی در مدارج بالا قرار میگیرند؟!»
ولی جامعه ادبی به هیچ وجه تسلیم نشد. پروفسور «هارولد بلوم» که یکی از برجستهترین محققان ادبی آمریکاست گفت اهدای جایزه بنیاد ملی کتاب یک اقدام فرومایه دیگر در روند شوک آور بلاهت آمیز کردن زندگی فرهنگی ما است. من قبلاً گفته بودم کینگ نویسندهای است که به خاطر پول رمانهای افتضاح مینویسد. ولی شاید همین را هم خیلی لطف کردم به او گفتم.»
این قضیه مثل نوعی فخر فروشی روشنفکرانه بود. به طور برابر، تعبیر کینگ از بیعدالتی یادآور عقده خود کم بینی است بهرغم اینکه کتابهایش فروش بسیار بالایی دارند.
می گوید: «آن جایزه نزدیک بود من را بکشد. مصمم بودم بروم جایزه را تحویل بگیرم و سخنرانیام را انجام بدهم. یعنی باید حرف هایم را میزدم. دو روز بعد من در بیمارستان بستری شدم.» او به دلیل ابتلا به بیماری ذات الریه دو ماه در بیمارستان بستری شد. «همه اینها به خاطر همان تصادف با ماشین بود.»
«ریهام رو هم افتاده بود و قسمت پایینی آن از هم باز نشده بود، ولی هیچ کس متوجه این قضیه نشده بود. ریهام همانطور روی هم افتاد و عفونی شد و بقیه قسمتهای ریه هم چرکی شد. بعد یک لوله کردند توی سینه ام. فکر میکردم میمیرم. ولی من هنوز اینجا هستم؛ مگر اینکه تمام اینها رویا باشد. ولی شما واقعی هستید و این کیک تمشک که دارم میخورم برایم واقعی است.»
«همسرم «تابی» به بیمارستان آمد و به من گفت میخواهم از فرصت استفاده کنم و نظمی به اتاق کارت بدهم. من آنقدر دارو خورده بودم و آنقدر لوله وارد بدنم کرده بودند که زیاد به این حرف همسرم فکر نکردم. ولی وقتی از بیمارستان مرخص شدم و به خانه برگشتم همسرم به من گفت که نباید به اتاق کارم بروم چون برایت ناخوشایند خواهند بود.»
«ولی من وارد اتاق شدم. انگار آینده را داشتم پیش روی خودم میدیدم. همان طور آنجا ایستاده بودم و با خودم فکر میکردم آینده من اینگونه خواهد بود، البته منظور من آینده نزدیک نیست، پانزده، بیست سال بعد را میگویم. آن موقع من توی یک تابوت خواهم بود و همسرم «تابیتا» هم فرشها را جمع کرده و تمام وسایلم و تمام کاغذها و داستانهای ناتمامم را میگردد. این پرده آخر است. تمیز کردن بعد از اتمام زندگی یک آدم. یادم هست وقتی مادرم به خاطر ابتلا به سرطان مرد، من و برادرم همین کار را انجام دادیم.»
استیون کینگ در سال ۱۹۷۱ با «تابیتا اسپروس» ازدواج کرد. او در کتابخانه دانشگاه «مِین» با همسر خود آشنا شده بود. هر دو آنها در این دانشگاه دانشجو بودند. آنها تا به امروز هم در شهر مین زندگی میکنند و سه فرزند بالغ دارند. همسر کینگ هم رمان نویس است. هرچند خود کینگ اصرار میکند که شخصیت «لیزی» در رمان جدیدش همسرش نیست، ولی در عین حال اعتراف میکند که کتابش ادای احترامی است به همسران «نامرئی» نویسندگان معروف. آیا حادثه تصادف بر رابطه او با همسرش تأثیر گذاشت؟ میگوید: «آن حادثه باعث شد من بفهمم که همه ماها چقدر آسیب پذیر هستیم. من تا مدتی خیلی از اعضای خانوادهام مراقبت میکردم، مخصوصاً وقتی که در خیابان راه میرفتند.»
«اولین باری را که من را از بیمارستان مرخص کردند خیلی واضح و شفاف به خاطر دارم؛ نمیتوانستم از در جلویی خارج بشوم چون طرفدارها و خبرنگارها آنجا را قرق کرده بودند. به همین دلیل من را با ویلچر از در عقبی بیرون بردند.»
«همسر من یک آپارتمان نزدیک بیمارستان گرفت – این، یکی از خوبیهای پول است – و من وقتی او را از پنجره بیمارستان میدیدم که دارد به طرف بیمارستان قدم بر میدارد فریاد میزدم: «از پیاده رو بیا، تابی! قبل از اینکه از خیابان رد شوی هر دو طرفت را خوب نگاه کن.» در این مواقع قلب من از شدت اضطراب محکم میزد.»
می پرسم آیا به خاطر درک و تفاهم متقابل بین آن دو بوده که تابیتا نقش همسر «نامرئی» را بازی میکرده و در حاشیه، حرفه او را حمایت میکرده؟ میگوید: «نه، فکر نمیکنم هیچ زنی چنین معاملهای با همسر خود بکند. هیچ زنی در محاسبات خود برای ازدواج نمیگوید که بروم با یک آدم معروف ازدواج کنم و فقط نقش پله ترقی را بازی کنم!»
«ولی چیزی که بر رابطه من با همسرم تأثیر مثبت داشت این بود که من وقتی سه سالم بود پدرم ما را ترک کرد و من بعد از آن به چشم خودم دیدم که زندگی مادرم چه شکلی شد و اینکه وقتی مرد خانه، خانواده خود را دست تنها رها میکند چه عواقبی در پی دارد.»
کینگ در مدرسه خجالت میکشید بگوید پدری بالای سرشان نیست و مادرش هم خجالت میکشید از اینکه پدرش از او متارکه کرده.
ولی کینگ میگوید که در زندگی زناشویی خود سعی نکرده جبران مافات پدرش را بکند. «منظور تان این است که به جای تمام مردان دنیا که با همسر خود بدرفتاری کرده بودند جبران مافات میکردم؟ نه، این وظیفه خیلی سنگینی است، حتی برای من!ً
استیون کینگ در سال ۱۹۷۳ اولین رمان خود را با نفرت توی زباله دانی پرتاب کرده بود ولی همسرش تابیتا آن را از توی زباله دانی نجات داد. این کتاب بعدها به رمان پر فروش «کری» تبدیل شد.
تابیتا همچنین تا چندین سال مجبور بود مزاحمان کینگ را تحمل کند. او یک بار صدای شکسته شدن پنجرهای را شنید و وقتی به آن اتاق رفت دید مردی آنجا ایستاده و چیزی در دست دارد که ادعا میکند بمب است. او یک فراری از دیوانه خانه بود و ادعا میکرد که کینگ ایده رمان «فلاکت» را از او دزدیده است. مزاحم دیگر ادعا میکرد که کینگ با یک هواپیما بر فراز خانهاش به پرواز در آمده و ایده رمان «درخشش» را از او دزدیده! یک مزاحم سوم هم در کالیفرنیا ادعا میکرد که استیون کینگ با همدستی رونالد ریگان توطئهای چیده و «جان لنون» را به قتل رسانده است!
استیون کینگ به کار خود خیلی علاقه دارد. میگوید: «وقتی در سال ۲۰۰۳ دچار بیماری ذات الریه شدم تا مدتها نمیتوانستم غذا را در معدهام نگه دارم و بالا میآوردم. بیش از شانزده کیلو وزن کم کرده بودم. با این حال حتی در بدترین روزهای بیماری ام، حتی آن موقع که مدام بالا میآوردم، هنوز هم قادر به نوشتن بودم. همان موقع هم بود که نوشتن «داستان لیزی» را که بهترین کتابم است شروع کردم. حتی موقعی که احساس ضعف و گیجی میکردم هم کلمات همیشه در اختیارم بودند. نوشتن برای من بهترین بخش روزم بود.»
می گوید «وقتی کارت نویسندگی باشد باید همسری داشته باشی که شرایطت را درک کند چون روند نویسندگی میتواند خودخواهانه باشد. نویسنده مجبور است در دنیایی که فقط از آن او است و کس دیگری در آن حضور ندارد، پنهان شود. به نظرم وقتی مشغول نوشتن نباشم دلم میخواهد سر به سرِ «تابی» بگذارم. صبحها وقتی مشغول نوشتن هستم او به باغ میرود یا رمان خود را مینویسد، یا نگران میشود که نکند جمهوریخواهان دوباره زمام امور را در دست بگیرند. »صبحها سه ساعت کار میکنم و بعد هم بعد از ظهرها میروم مدت طولانی پیاده روی میکنم؛ من حین پیاده روی فکر میکنم. وقتی پیاده روی میکنم سعی میکنم ذهنم را روی داستانی که دارم مینویسم متمرکز کنم و به دنبال اتفاق جذابی میگردم.
«وقتی کار نمیکنم دچار سر درد شدید میشوم و کابوس میبینم. کابوسهای خیلی واضح و شفاف. انگار با این سردردها و کابوسها، ذهن و بدنم میخواهند من را بترسانند تا دوباره کارم را شروع کنم.»
کینگ با تأنی لبخندی میزند و میگوید: «وقتی هم کارم را شروع میکنم میتوانم کابوس هایم را با دیگران تقسیم کنم.»