رمز عبور خود را فراموش کرده اید؟

By registering with this blog you are also agreeing to receive email notifications for new posts but you can unsubscribe at anytime.


رمز عبور به ایمیل شما ارسال خواهد شد.


کانال رسمی سایت تفریحی

دکه سایت


نظر سنجی

نظرسنجی

به نظر شما کدام سریال امسال ماه رمضان بهتر است؟

Loading ... Loading ...

کلیپ روز




logo-samandehi

تصاویری از فرش قرمز اختصاصی برای بازیگران دیر رسیده در جشنواره فجر

عکس از جشن تولد ۳۸ سالگی آزاده صمدی

مصاحبه از زندگی شخصی امیرحسین مدرس و همسر دومش

عکس همسر آزاده نامداری و دخترش گندم

عکس جدید مهناز افشار و دخترش لینانا

نامه عسل پورحیدری در شبکه اجتماعی پس از خاکسپاری پدر

عکسی جالب از تینا آخوندتبار با دستکش بوکس در حال ورزش

تصاویر تبلیغاتی الیکا عبدالرزاقی و همسرش امین زندگانی

رتبه بدهید:

آیینه شکسته

درست نمی دانم چه احساسی دارم ، نمی دانم خوابم یا بیدار، نمی دانم آیا هنوز زنده ام و روی زمین راه می روم یا همه چیز در کابوسی وهم انگیزگذشته است . دلم می خواهد پلکهایم را روی هم گذاشته و دوباره باز کنم و دیگر هیچ چیز از آنچه دیده ام و احساس کرده ام ، باقی نماند، اما همه آنچه را که از آن بیزارم و دائم سعی می کنم ازروبه روشدن با آن و تصورش بگذرم ، حقیقت محض است .
هیچ خیال نمی کردم همه چیز به این سادگی از هم فروبپاشد باورکردنی نیست که داغی آن عشق و دلدادگی ، روزگاری به سردی چون یخ بگراید. هیچ دختری پای سفره عقد وقتی زنان ودختران جوان فامیل روی پارچه سفید بالای سرعروس قند می سایند و او در آیینه ، بخت خویش را با عشق و امید می نگرد، به فروپاشیدن بنایی که تمام آمال و آرزوهایش را، پای آن گذاشته و یاواژه ای تلخ و سیاه چون طلاق نمی اندیشد…

درست نمی دانم چه احساسی دارم ، نمی دانم خوابم یا بیدار، نمی دانم آیا هنوز زنده ام و روی زمین راه می روم یا همه چیز در کابوسی وهم انگیزگذشته است . دلم می خواهد پلکهایم را روی هم گذاشته و دوباره باز کنم و دیگر هیچ چیز از آنچه دیده ام و احساس کرده ام ، باقی نماند، اما همه آنچه را که از آن بیزارم و دائم سعی می کنم ازروبه روشدن با آن و تصورش بگذرم ، حقیقت محض است .
هیچ خیال نمی کردم همه چیز به این سادگی از هم فروبپاشد باورکردنی نیست که داغی آن عشق و دلدادگی ، روزگاری به سردی چون یخ بگراید. هیچ دختری پای سفره عقد وقتی زنان ودختران جوان فامیل روی پارچه سفید بالای سرعروس قند می سایند و او در آیینه ، بخت خویش را با عشق و امید می نگرد، به فروپاشیدن بنایی که تمام آمال و آرزوهایش را، پای آن گذاشته و یاواژه ای تلخ و سیاه چون طلاق نمی اندیشد…
هیچ فکر نمی کردم او مثل خیالات وبلندپروازی هایش هنرپیشه موفقی از آب درآید.خوب می دانستم روی کارآمدن و چند صباحی چهره آشنای محافل هنری شدن ، صرف یک تصادف عجیب و نتیجه دوستی او با پسر اولین کارگردانی بود، که با بازی در نقش دوم فیلم نامه اش به محبوبیت رسید. در آن فیلم ، که پیامی جز افسارگسیختگی گروهی از جوانان نداشت ، «پوریا» نقش جوانی را بازی کرده بود که به خاطر شکست در عشق و برای جبران موقعیت وتثبیت بزرگی اش نزد خانواده دختر، با راه انداختن گروهی جوان عصیانگر و خشن ، به اخاذی و کیف قاپی مبادرت می ورزید.
نقش پوریا جدا از آن که فقط یک نقش بود، به خاطر برخی ژست های خشن و حرکات نمایشی غلوآمیز او، موجبات دلزدگی از فیلم را فراهم کرد. حس می کردم در شرایطی که دو روز دیگر به امتحانات پایان ترمم باقی است ، بسیار ابلهانه وقت خود را حرام کرده ام .
خیلی عجیب است ، وقتی از آن روز می نویسم و یا قدری به آن فکر می کنم ، به نظرم می رسدهمه آنچه اتفاق افتاد، در زمانی بسیار دور بر من گذشته است ، اما از عمر این کابوس تنها دو زمستان می گذرد.
من دانشجوی فیزیک بودم ، اما به موسیقی وسینما علاقه خاصی داشتم . فکر می کنم به خاطرآن بود که بهترین تفریح من از بچگی سینما رفتن به اتفاق خانواده بود. شاید اولین جرقه های آشنایی با هنر و مباحث آن از همان روزها درذهنم نقش بست . آن قدر مفتون موسیقی بودم که پدرم با آنچه که از حقوق کارمندی بیمه توانسته بود با کمک مادر پس انداز کند، در نهمین سالگردتولدم ، ارگ کوچکی برایم خرید، اما امکان گرفتن معلم موسیقی برایم نبود. خواهر بزرگم برخلاف من به هنرهای تزیینی و کاردستی بانوان علاقه بسیاری داشت . خانه ما مملو از دکورهای زیبای پارچه ای ، مومی ، گل سازی و گلدوزی محبوبه بود و او به خوبی ولع و اشتیاق مرا به آموختن نت ها و ملودی ها درک می کرد، به همین خاطر یکی از زیباترین تابلوهای گلسازی اش را به یکی از استادان آموزشگاهش فروخت ، تا من بتوانم چند صباحی درآموزشگاهی نواختن را بیاموزم .
کم کم شناخت ردیف های موسیقی سنتی ،کشش خاصی نسبت به آموختن و نواختن سنتوردر من ایجاد کرد. کار سختی بود و نیازمند اعتمادبه نفس فراوان ، ولی چون دلم می خواست بیاموزم ، ادامه می دادم و پیشرفت من همه را به تعجب و شادی وامی داشت ; به طوری که در ۱۷سالگی در میان دوستان و همسالان و حتی اساتیدم به «انگشت طلایی » معروف شدم . با این همه ، علاقه به موسیقی هرگز باعث نشد از سینماغافل بمانم . بسیاری از آشنایان و حتی خانواده ام خیال می کردند من هنر را به عنوان رشته تحصیلی و شغلی آینده ام برگزیده ام ، ولی با شرکت درکنکور ریاضی و انتخاب و قبولی در رشته فیزیک ،همه را مطابق معمول متحیر و متعجب ساختم .
من در تمام طول دوران تحصیل مدرسه ،شاگرد خوبی بودم ، با این حال علاقه ای به اول شدن در مدرسه ، آن هم برای تحصیل نداشتم .
فکر می کردم در حد متوسط نیز می شودموفقیت های زیادی کسب کرد، به همین خاطربرای به دست آوردن نمره بالاتر و عنوان شاگرداولی هیچ کوششی نکردم . بسیاری ازهمکلاسی هایم ، که به مراتب در تحصیل از من باهوش تر و ساعی تر بودند، پس از گرفتن دیپلم ،علی رغم گذراندن کلاسهای کنکور وپشت سرگذاشتن انواع نظریات و تئوری های مشاوران تحصیلی ، یا به آنچه می خواستندنرسیدند و از اصل هدف خود دلزده و گریزان شدند و یا دل خود را راضی کردند تا به آنچه که به دست آورده بودند، خوش باشند. وقتی اسم من در فهرست قبول شدگان کنکور به چاپ رسید،هنوز باورم نمی شد، من بازیگوش و یکدنده وخونسرد، در اولین سال حضور در کنکور با رتبه دورقمی قبول شوم راه یافتن به دانشگاه تیری بودکه از کمان آرزوهایم رها شد و چند هدف راتحت الشعاع قرار داد.
فیزیک را به خاطر پیچیدگی ساده اش دوست داشتم ; در ضمن خوشم نمی آمد از راههایی به دنبال رسیدن به مقصد باشم که برای همگان آشناست . همیشه لذت و کشش محک زدن هر چیزنویی ، مرا به وجد می آورد.
دانشگاه ، اوج دستیابی من به پهنه گسترده ای ازخیالات بچگی و نوجوانی ام بود. غرق درخواندن ، جستجو کردن و یافتن بودم ومی خواستم همه چیز را با تمام وجود احساس کنم .لمس یک برگ درخت نیز به تنهایی گاه موجب به اوج رسیدن احساس در من شد و تا بی کرانه ها،مرا به پرواز درمی آورد.
قدیم ترها وقتی حرف از هنر می شد، همه نگاهها و افکار به سوی هنرپیشگان سینما جذب می شد و یا تعداد محدودی از خوانندگانی که اغلب به نظر می رسید، نان چهره و تیپشان رامی خورند تا هنرشان را، اما امروز دیگر دستیابی به صحنه ها و پرده ها چندان سخت نیست .
پوریا دانشجوی سینما بود، نمی دانم چطوری دری به تخته خورده بود و او را به دانشکده هنرراه داده بودند، اما از نظر من و هر کسی که به هنرفقط در محدوده آنچه روی پوسترها وبیلبوردهای تبلیغاتی به چشم می خورد، هنر و باورآن بسیار فراتر از چهره ها و رنگها بود; پوریا وامثال او نماینده نسل ناپخته ای بودند که عمر برصحنه ماندنشان بسیار کوتاه بود. هرگز با قصد قلبی نخواستم او را برنجانم و یا غرورش را جریحه دارکنم ، ولی سرنوشت چنین بود که من برخلاف دیگرهمکلاسی ها و دوستانم به عنوان یکی ازجدی ترین و سرسخت ترین منتقدان آخرین اثرسینمایی که پوریا به طور ناباورانه ای نقش اول آن را ایفا کرده بود، بایستم و با بیان نکته های نه چندان مشخص و دور از ذهن به قول خودش ، اورا سنگ روی یخ کنم . با این حال نمی دانم اگر اوچنین احساسی را در من دریافته بود، چرا به عوض تلافی ، خواست تا از نزدیک با او، کارش ومحل زندگی اش آشنا شوم .
به نظرم او باور نمی کرد در میان دختران زیبا وسرکش و شیفته سینما، یکی هم وجود دارد که برخلاف سایرین ، زبان تیز و بی رودربایستی داردو دربند عکس و امضاء گرفتن نیست .
بعدها وقتی دست سرنوشت ما را سر راه یکدیگر قرار داد و همه چیز به واقعیت پیوست ، ازاو پرسیدم اکثر مردم به دنبال توافق های ضمنی وگاه گول زننده ، یکدیگر را برای شروع یک زندگی مشترک برمی گزینند، تو چگونه جرات تقسیم سرنوشت خود را با کسی پیداکرده ای که دراولین قدم با آن شدت در مقابلت ایستاد؟
هنوز هم پاسخ او به پرسش من مثل برق زده هااز ذهنم دور می شود. او همیشه به این سوال یک جواب باارزش می داد: «صراحت لهجه تو مرا، که از هیچ کس صداقت ندیده بودم ، دگرگون ومطیع خواسته هایت کرد». شاید هم همه اینهاتعارف بود.
نمی دانم مردها چرا وقتی به مقصود دل خودمی رسند، برعکس زنها بنای ناسازگاری می گذارند، ولی ما زنها علی رغم همه ایستادگی هادر مقابل احساساتمان ، بلافاصله قافیه را می بازیم .
خواستم از او و حسی که او در دلم زنده کرده بود، بگذرم ، اما رفته رفته فهمیدم به او عادت کرده ام . شاید واقع بینانه ترین شرایط آن است که اعتراف کنم عاشقش شدم . در دل معتقد بودم زندگی بدون عشق ، هیچ است ، اما باورم نمی شدکه عشق بتواند تنها بهانه خوشبختی باشد.
گاه ایستادگی و مقابله من با او چنان جدی تلقی می شد که دوستانم تصور می کردند من و اودو طبع متفاوت از هم داریم و با یکدیگر کنارنمی آییم . شاید به همین خاطر با شنیدن خبرنامزدی و ازدواج ما کسی باور نمی کرد این خبرحقیقت محض باشد.
وقتی که خوب فکر می کنم ، می بینم همه احساس برانگیخته شده من ، که آن روزهابی شباهت به عشق و دلدادگی نبود، فقط زاییده کمبودهایی بود که از کودکی با آنها دست به گریبان بودم . وقتی او اولین بار به مشکلات خانوادگی اش اشاره کرد و بازی سرنوشتی را که دچار آن بود، برایم توضیح داد، سعی کردم باهمه آنچه شنیده بودم ، منطقی برخورد کنم .خوب یادم هست تا دو روز با شخصیت های قصه زندگی پوریا دست و پنجه نرم کردم ، او تنها فرزندپدرومادرش بود. پدرش بازیگر مستعد تئاترهای لاله زارنو، مردی خانه به دوش و پرکار، اماکم درآمد بود که تمام اموراتش از بازی های خوب ، ولی تکراری می گذشت . او از وقتی مشهدرا به قصد تهران ترک کرد، فکر و خیالی جز بازی در یکی از تئاترهای پرتماشاچی تهران نداشت .
یوسف پیردوست زود خود را به برترین های صحنه شناساند، ولی کم کم غرور صحنه و آشنایی بابرخی از واسطه هایی که قول کارهای بالا وپیشنهادهای خوب در محافل بالاشهر رامی دادند، او را فریفت . مدتی بعد پیردوست درحالی که فقط با یکی دو بازی کمی بالاتر و یا نقش دومی در تالارهای جدی بازی کرد، برای همیشه از صحنه رانده شد. پناه بردن او به مواد مخدر هم آن اوایل تفننی بود، اما چندی نگذشته بود که این عادت منحوس ، اعتیادی دائمی را برای او در پی داشت . بعد از آن بود که همسرش او را ترک کرد.آن روزها پوریا سه سال و نیمه بود. مادر او یکی دو سالی را با کار در خیاطخانه ها، سپری کرد، امازنی جوان ، بدون یاور و حامی ، زیبا و تنها، باجامعه ای مملو از نگاههای عصیانگر و بی حیایی که او را طعمه ای برای بلعیدن می دیدند، زن رامجبور به تصمیم سرنوشت ساز دیگری کرد.
این بار نیز او تن به تقدیر سپرد. «هدایت خان ظهیری » مرد کار و کسب و حجره و بازار،پارچه فروش آبرومندی که همسر اولش را سرزا ازدست داده بوده ، شد مرد و قیم زن جوان وکودک بی پناهش . پوریا هیچ برخورد جدی وخشنی از هدایت خان به یاد نداشت ، اما هرگز نیزنتوانست او را پدر خود و یا به عنوان آشنایی حساب کند که در خانه اش نان و نمک خورده است .
به عقیده او هدایت خان نماینده نسلی بود که عمری را گوشه حجره خود لمیده و چرتکه انداخته و اسکناس جمع کرده بودند.
پوریا خوش نداشت زیاد با مادرش رفت و آمدکند. گاهی به نظرم می رسید او به خوشبختی مادرخودش نیز حسادت می کند.
نمی دانم چرا فکر می کردم او را خوب شناخته ام و نمی دانم چرا احساس می کردم غیر ازاو هیچ مرد دیگری نمی تواند خوشبختم کند من دختر ساده و بی آلایشی بودم که همه تفریحم درموسیقی ، رفتن به سینما و مطالعه خلاصه می شد. بااین حال گوشه گیر بودم و دو، سه تا دوست صمیمی داشتم . اما او جوانی پرشور و حرارت بادوستان فراوان بود که گاه چون درک حریم دوستی هایش برایم قابل درک نبود، مرا دچاریاس و بن بست می کرد.
از نظر من خطاب نام کوچک افراد، نشانه ای ازصمیمیت بسیار و یا فامیلی بود و نمی توانستم به مرد غریبه ای ، حتی استاد یا همکلاسی ام اجازه بدهم مرا به نام کوچک بخواند، اما در عالم هنرگویا این چیزها پیش پاافتاده ترین رویدادهایی بود که گاه مرا از آینده ام متوحش و دلگیرمی ساخت .
با این حال دلم نمی خواست همسرم مراحسود و بدبین قلمداد کند. نمی دانم شاید اوج حماقتم از همان نقطه ای آغاز شد که سرسختانه تلاش کردم احساسات زنانه ام را حفظ کنم واجازه ندهم عقلم برخی از روابط و رفتارها راحلاجی کند و برای تبرئه کسی که زندگی ام را باتمام وجود به پایش ریخته بودم ، با قلب و احساس بیندیشم .
گاهی وقتی به آن روزهای طلایی تجرد وآزادی فکر می کنم ، نمی توانم حتی باور کنم که به این سادگی فریب قلبم را خورده ام . من بااحساسم فکر کردم و با عقلم روی نتایج احساسم صحه گذاشتم . خانواده ام از ابتدا چندان رغبتی به این وصلت نداشتند، اما هرگز یادم نمی رود که پدرم به خاطر نشان دادن مخالفت خود باجمله ای تند و صریح مرا از این ازدواج منع کرده بود: «نکنه گول معروفیت و عکس های بزرگ سینمایی ش رو خوردی ؟ هان »؟ زبانم بندآمده بود.
من دومین فرزند خانواده ام بودم . خواهربزرگم محبوبه علی رغم برخورداری از تحصیل دررشته حقوق و زیبایی و کمالات فراوان در پی یک اتفاق ساده ، با همسرش آشنا شد. شوهر محبوبه مردی مهربان و خوش قلب ، امابسیار ساده لوح بود. با این که در رشته مدیریت بازرگانی تحصیل کرده و تجارب مختلفی در جاهای گوناگون کسب کرده بود، اما عرضه چسبیدن به کاری را نداشت .از طرف دیگر چون تنها پسر خانواده بود و پدرش از سالها پیش ، از کارافتاده و خانه نشین شده بود،باید جور خانواده پدرش را هم می کشید.
با این همه مادر علی رضا دائم انتظارات مختلفی از او و محبوبه داشت و بدتر از همه آن که با کوچکترین مسئله یا اختلاف نظری که با محبوبه پیدا می کرد، چپ و راست علی رضا را تحت فشارقرار می داد و علی رضا نیز خواهرم را می آزرد.
محبوبه به شوهر و زندگی اش علاقمند بود.همیشه از ازدواجش ابراز شادی و خوشحالی می کرد تا این که اولین برخورد جدی او وعلی رضا ما را در خشم و تعجب فرو برد. علی رضابر سر یک مسئله کوچک چنان دعوایی به پا کرد ودو تا سیلی به صورت خواهرم نواخت که محبوبه از ترس از حال رفت . نه من ، نه محبوبه و نه برادرکوچکمان مرتضی هیچ کدام تا آن روز صدای بلند و بگومگو و یا عصبانیت پدر و مادرمان راندیده بودیم ، ما در محیط آرامی زندگی کرده بودیم که همه اعضای آن احترام یکدیگر را یک اصل و وظیفه می دانستند.
بعد از آن اتفاق دیگر علی رضا نتوانست مهر ازدست رفته در دل ما را به دست آورد. بدتر ازهمه آن که اصولا او نمی توانست برای مدت طولانی بر سر کاری باقی بماند. این عدم ثبات شغلی باعث شده بود خواهرم مجبور شود بامادرشوهر و دو تا برادرشوهر مجرد خود در یک خانه زندگی کند. محبوبه از خود هیچ اختیاری نداشت . ما نیز چون دلمان نمی خواست او تحت فشار باشد، بجز یک بار هیچ وقت به خانه او نرفتیم .محبوبه هم به خاطر آن که کمتر بهانه به دست مادرشوهر و شوهرش بدهد، به خانه ما می آمد.
هیچ وقت روز خواستگاری پوریا از خودم رافراموش نمی کنم . محبوبه اولین کسی بود که ازدیدن پوریا دلسرد شده بود و گفت : «مرجان خوب فکرات رو کردی ؟ این پسره مثل علی رضاکار درست و حسابی و معلومی نداره ها، تازه به امروزش ، که یکی دو تا فیلم بازی کرده نمی شه دل بست . پس فردا هم اگه معروفتر بشه ، دیگه دست از سرش برنمی دارن ، می تونی این شرایطرو تحمل کنی ؟ مثلا وقتی تو خیابون با شوهرت قدم می زنی ، ناگهان زنها و دخترای جوون دورتون جمع شن و بخوان از شوهرت عکس وامضا بگیرن … می تونی تحمل کنی »؟
هیچ وقت خود را آن قدر حساس نمی شناختم ، اما حتی این کوچکترین و به ظاهرپیش پاافتاده ترین مسئله برای من و پوریا به یک معضل اساسی تبدیل شد. اگر چه پوریا طی زندگی مشترکمان چند نقش محدود در چند فیلم وسریال تلویزیونی بازی کرده بود، اما چهره جذاب و نقش های دوست داشتنی او از نظر نسل جوان باعث شده بود ما آرامش نداشته باشیم .شماره تلفن منزل و تلفن همراه او را همه داشتند،روزی نبود که با چند مزاحم تلفنی درگیری لفظی نداشته باشیم و بدتر از همه رفتار پوریا بود که روزبه روز بدتر، خشن تر و مرموزتر می شد، تا این که آن اتفاق تلخ رخ داد.
او تازه با کارگردان آن فیلم سینمایی به توافق رسیده بود. همه می دانستند پوریا چندان علاقه ای به بازی در آن فیلم نداشت ، اما به طورناگهانی نظرش عوض شده بود. من این را مسئله تلفنی از دستیار کارگردان شنیدم و همین نکته کوچک ، حس حساسیت مرا برانگیخت تا پی به اصل ماجرا ببرم . تا قبل از آن اتفاق باورم نمی شدپوریا مرد هوسبازی باشد و با رسیدن به شهرت نسبی و پول ، من و زندگی اش را به خاطر هوسهای زودگذرش تباه کند.
من باید تصمیم می گرفتم ، باید بین بد و بدتریکی را انتخاب می کردم . زندگی با خون دل و بعدانتظار تولد بدبختی مثل خود را کشیدن و یاطلاق …
وقتی دفتر طلاق را امضا می کردم ، به یادلحظه ای افتادم که بر سر سفره عقد به زندگی رویایی آینده ام ، خانه و فرزندانم فکر می کردم وبه آیینه بختی که شکست .

تصاویر جدید بنیامین بهادری در کنار زن سال هند

تصاویر و حواشی حضور سحر قریشی و بازیگران در جشن پیراهن استقلال

عکسی جدید از آنا نعمتی و برادرش در رستوران

تصاویر جدید از هدیه تهرانی و مهران مدیری در سری جدید «قلب یخی»

عکس هایی از عروسی گلزار و النازشاکردوست در یک فیلم عروسی

دو عکس متفاوت الناز شاکردوست با عروسک گوفی و در آمبولانس

تصاویر نرگس محمدی به همراه مادرش در کنسرت موسیقی

تصاویری از حضور هنرمندان در کنسرت بابک جهانبخش

تبلیغ فروشگاهی

مطالب مرتبط با این موضوع

اجباری اجباری، ایمیل شما هرگز منتشر نخواهد شد